ماجراهای کسری یک جوان ایرانی –فتنه موبایل – بیست

کسری عصبانی بود و در حالی که سرش را میخاراند میگفت نمیدونم  ، گفتم از ابتدا برایم بگو ،  گفت دیروز سهراب پسر دائی رضا اومده بود خونه مون ، خیلی به ندرت میاد خونه امون آخه از وقتی که دائی رضا که دو فرزند داره از خانومش جداشدند ،زندگیشون کاملا» پاشیده شد ، پسر بزرگتر که  دانشگاه نتونست قبول بشه و رفت سربازی و مسئولیتش را دائی رضا برعهده گرفت و سهراب  را که امسال پیش دانشگاهی میخونه مادرش مسئولیتش را برعهده گرفت . البته یکسالی میشه که دائی و خانومش از هم جدا شدند ، هرچند که فکر میکنم اون را هم  باید کامل برات تعریف کنم چون من یکی که نفهمیدم چی شد ولی از بس همه فامیل نشستند و جلسه گذاشتند و مخ شوئی کردند تا دائی  جدا شد .

دیروز سهراب  اومد پیش معصوم تا کمی برای امتحانات کمکش کنه که  قبل از رفتن شروع کرد  به درد و دل کردن  ، به معصوم گفت مدرسه ام خیلی افتضاح بود تازه از همه مسائلش که بگذریم  یک چند وقتی بود که پول توجیبی هام را که جمع کرده بودم و با عیدهای که گیرم اومد رفتم یک گوشی باحال برای خودم خریدم ؛ با اینکه مامان همش اصرار میکرد که به مدرسه نبرم اما گاهی اوقات یواشکی میبردم و تو مدرسه با گوشی دوستام مسابقه میگذاشتیم و برای هم آهنگ میفرستادیم و اس ام اس بازی را که نگو و بعضی وقتها هم  .. که کسری گفت اینجا که رسید بهش گفتم بله دیگه پیام عاشقانه هم که دیگه حرفش را نزن و تصویر قلب تیر خورده که روزی صد بار در رفت و برگشته … که سهراب نگاهم کرد و گفت کسری تو هم گیر میدی …..

و کسری  گفت نگاهی به سهراب کردم و زدم زیر خنده بیخیال شوخی کردم و معصوم  نگاهم کرد و گفت اگه گذاشتی چهار کلمه حرف بزنه  .

سهراب دوباره ادامه داد تا اینکه حدود بیست روز پیش که مطابق همیشه گوشی را مدرسه برده بودم و تو کلاس بازی میکردیم که به یکباره مدیر مدرسه سررسید ، و من هم که همیشه باهاش مشکل دارم  ، و میگه  هر چی فتنه توی این مدرسه هست زیر سر تو هست سهراب.

  کسری گفت اینجا را نتونستم تحمل کنم و  خنده ای جانانه کردم و گفتم به به شریک هم پیدا کردم و دستم را جلو بردم و به سهراب گفتم به انجمن فتنه گران خوش آمدی ، معصوم دوباره نگاهم کرد و دیگه هیچی نگفتم .

سهراب گفت آخه یکی از اولین کسایی که همیشه اعتراض داره و هر حرفی را که دارم مستقیم میزنم من هستم و بارها سر همین موضوع با مدیر درگیر شده ام ، آخرین بار با کمک همه بچه های کلاس برای اعتراض به دبیرزبان . به دفتر مدیر مدرسه رفتیم همه ساکت شدند و من بعنوان سخنگو از روش درس دبیر و اینکه همش سر کلاس خوابه سخنرانی کردم

 با واکنش مدیر و فریادش نصف بچه ها فرار  کردند و من با چند تا دیگه باقی موندیم  که با تهدید بعدی همه اونها هم جبهه را خالی نمودند و من تنها شدم و فردایش با تعهد مامان توانستم برم سر کلاس . …………….

آره انروز مدیر اومد سرکلاس و نگاهی به همه کرد و مستقیم به سمت من اومد و گفت چی تو کشو میز قایم کردی ، من سکوت کردم ، که با صدای بلندتر  گفت  .  خم شدم دستم را توی کشو میز کردم و هنوز کامل دستم را بیرون نکشیده بود م که همایون بغل دستیم یواش گفت بگو هیچی میره . نگاهش کردم و دستم را بیرون آوردم و گوشیم را نشانش دادم ، فاصله چند متریم را نمیدونم چطوری طی کرد و نگاهم کرد و گفت گوشی اوردی مدرسه مگه طبق مقررات ممنوع نیست . …

کسری گفت به سهراب گفتم ای بچه ساده ، دیگه قایم کردن یک گوشی کاری داره خب خودت هم که میگی همایون هم بهت گفت .. ای بابا از دست تو ..

که سهراب نگاهم کرد چشماش را کامل به صورتم دوخت و گفت بابا میگه باید همیشه واقعیت را گفت حتی اگه به ضررت تموم بشه ، کسری گفت انگار آب سردی روم ریخته شده باشه خودم را جمع و جور کردم ، که سهراب ادامه داد هیچی مدیر به دفترش احضارم کرد و باز هم گفت خلاف کردی  و سرم را  تکان دادم  مدیر که انگار تازه فهمیده باشه که تونسته از شاگرد فتنه گر یک نقطه منفی بگیره گوشی را بر زمین زد ظرف چند ثانیه گوشی دوست داشتنیم منفجر شد ، مدیر در حالی که فریاد پیروز مندانه ای میزد  و انگار تاریخ در جلو چشمم ورق میخورد ، در دربار یکی از شاهان قدیم ایستاده بودم و شاه میخواست که در برابرش به خاک بیفتم در این افکار بودم که صدای مدیر به خود آوردم این اشغالها را از زمین جمع کن و بریز سطل  ………….. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم ، سعی میکردم خودم را کنترل کنم سرم را بالا آوردم و به مدیر نگاه کردم و محکمتر گفتم چشم جمعش میکنم اما شما مطابق قانون حق شکستن گوشیم را نداشتید چرا این کار را کردید ، مدیر که اصلا انتظار نداشت  با ضربه ای که به من زده باز هم بتوانم جوابی بدهم ، نگاهی به تکه های گوشی کرد و چند قدمی جلوتر آمد و کفشش را روی شیشه گوشی گذاشت و فشار داد صدای شکسته شدن شیشه تموم وجودم را گرفت نگاهش میکردم ، قدرتمندانه تر گفت شکستم ، جمع کن و برو ،

نگاهش کردم نیروی بهم میگفت نه باید حرفت  را بزنی حتی اگر بضررت تموم شه … گفتم شما بی قانونی کردید باید خسارت من را پرداخت کنید گوشی را تازه خریده بودم ، بدون آنکه منتظر باشم که جوابی بهم بده تکه های گوشی را در دست گرفتم و بیرون آمدم .

روزها سپری شد تا اینکه برای گرفتن کارت ورود به جلسه امتحانات  به دفتر رفتم ، مدیر نگاهی به من کرد و پرونده های روی میزش نگاهی کرد و یکی را بیرون کشید و گفت شما بدهکارید  به والدینت بگو تا پول را پرداخت نکنند اجازه امتحان نداری .

کسری گفت : به سهراب نگاه میکردم میخواستم جمله ای بگم ولی انقدر جدی بود سکوت کردم و ..

سهراب ادامه داد : به مدیر نگاه کردم «باز حرفت را بزن…… « به سراغم آمد رو به مدیر کردم و گفتم فکر کنم شما اشتباه میکنی شما بدهکار هستید چون شما گوشی من را بر خلاف قانون شکستید فردا فاکتورش را می آورم که ببینید  درست میگویم ،

مدیر که انگار آتش گرفته باشد پرونده را بر روی میز کوبید و گفت تو حق شرکت در امتحانات را هم نداری جواب من را میدهی ، و دستش را بسوی تابلو روی دیوار  که عکس خامنه ای  در آن آویزان برد و گفت تو فکر میکنی من مثل آقا هستم که امثال شما فتنه گران  را تحمل کنم نه تا همه جایش ایستاده ام برو بیرون با والدینت بیا .

فردایش با مامان به مدرسه رفتیم ، مدیر با دیدن مامان شروع به سر و صدا کرد و قبل از آنکه مامان جمله ای را بگه هر چه دلش خواست گفت ، به مامان نگاه میکردم  آنقدر ساده بود که با صدای آقای مدیر کاملا عقب نشینی کنه و درانتها با تکان دادن سرش به عنوان تائید و دست در کیف کرده و مبلغی را روی میز گذاشت ، دیگر نمیتوانستم تحمل کنم ، به مامان نگاه کردم  جلوتر اومدم رو به مامان گفتم پس پول گوشی من چی میشه ، اونو که خودم خریده بودم اصلا کار درستی نیست ، مدیر  با عصبانیت بیشتر پولها را بسویم پرت کرد و گفت این هم پول بگیر و زود از دفتر بیرون برو ولی من میدانم با نمره هایت بهت گفتم تا آخر ایستاده ام ، مامان روبه آقای مدیر گفت : آقا شما با من صحبت میکنید من هم که به همه حرفهای شما گوش دادم چرا جواب سهراب را میدهید .

مدیر  عصبانیتر رو به مامان گفت حرف من یکی است ، مامان گفت اجازه دهید به پدرش بگویم بیاید تا با شما کامل صحبت کند ، مدیر گفت شما دارید از پسرتان حمایت میکنید ، نزدیک به یکسال است که با این فتنه سر کردم و سر دسته همه آشوبها تو مدرسه است حالا هم میگید پدرش بیاد ، همین الان باید زد توی دهن این بچه ، ما که زدن برامون ممنوع شده حداقل شما این کار را بکنید ، مامان کاملا جنگ را مغلوبه شده بود ، به من نگاه کرد و گفت تا یک ساعت دیگه پدرش میاد . و بیرون آمدیم ،

مامان بیرون میگفت بچه چرا اینقدر حاضر به جواب هستی ، همین را میخواهی داداشت که الان همه حرفش اینه که جدائی من و بابات باعث شد اون نتونه  ادامه تحصیل بده ؛ تو که خودت داری زندگیت را خراب میکنی  ، گوشیش را در دست گرفت و به بابا زنگ زد و گفت کجائی که من همیشه باید تحقیر بشم نیستی ببینی که این مدیر مدرسه سهراب چی گفت ………………………..

گوشی را از مامان گرفتم ، سلام کردم بابا گفت بچه این کارها چیه تو میکنی ، آخه برای چی جواب میدی ، همیشه بهت میگم موقعیتت را بسنج و حرف بزن برای چی درگیری درست میکنی سرت را بیانداز پائین و برو درست را بخوان چیکار داری که دور و برت چی میگذره ، حالا دیگه شدی سخنگو و……………..

به بابا گفتم : بابا  از دستش شکایت میکنم بی قانونی کرده نباید ………… که فریاد بابا به گوشم رسید که میگفت تو هنوز بچه ای نمیفهمی ، نمیدونی چه خبر یک پرونده سالها تو دادگاه خاک میخوره آخرش هم  سر و ته اش  راه جمع میکنند و…………

گوشی را بده به مامان .. مامان هم گفت باشه ، رو به من گفت همین جا بمان وبه بابا گفت صبر کن  برم تو اتاق خودت باهاش صحبت کن ………

لحظاتی بعد مامان  در حالی که در کیفش را می بست بیرون آمد و کارت ورود به جلسه  را به سوی من گرفت و گفت بریم ….

کسری گفت : سهراب ساکت شد و به من معصوم نگاه میکرد و من به معصوم و معصوم به من خیره شده بودیم و …………………

بیان دیدگاه