ماجراهای کسری یک جوان ایرانی – جداسازی-بیست وهشت

کسری گفت ایندفعه دیگه واقعا جات خالی بود نبودی ببینی …….. چی شد دیشب یک جنگ تمام عیار تو خونه شکل گرفت ، اینقدر با هیجان میگفت که من فقط سعی کردم بهش نگاه کنم و هیچ نگم تا صحبتش تموم بشه ……

آره دیشب آریان  نوه خاله  ،مهمان تازه از خارج برگشته را با اصرار مامان به اتفاق آقا بیژن پسرخاله و خاله ومامان بزرگ  برای شام اومدند خونه مون …..

بابا هم مطابق معمول دیر رسید همون که از در وارد شد قیافه اش بقول معصوم خواهرم نورانی شده بود و حالتش مشخص بود که سخنرانی حاج آقا تو مسجد خیلی اثر گذار بوده  همین که وارد شد اول از همه   به معصوم نگاهی کرد و گفت این چه قیافه ای که درست کردی برای خودت مگه نمیبینی یک اجنبی تو خونه زشته دختر حیا کن ،

 معصوم آب دهنش را قورت داد و نگاهی به خودش کرد و گفت بابا من که روسریم سرم هست شلوارم  و پیراهن بلند هم که پوشیدم چه اشکالی داره ،

 بابا خودش را جمع و جور کرد و تسبیحش را جابجا کرد و گفت این حاج آقا همش میگه باید با خشونت رفتار کرد این جونها هیچی سرشون نمیشه ، صداش را محکم کرد و گفت برو چادر سرت کن همین که میگم ،

 معصوم  به اتاقش رفت  و بابا که انگار اثرات مسجد هر لحظه بیشتر میشد و در خودش احساس پیروزی میکرد  بدنش را محکمتر کرد و به اتاق پذیرایی اومد با دیدن مهمانان سلامی و کرد و روی مبل نشست ، هنوز لحظاتی نگذشته بود که معصوم با  چادر وارد شد و گوشه ای نشست ،

 مامان بزرگ با دیدن معصوم ، صحبتش را قطع کرد و گفت دختر این چیه به سرت کشیدی شدی هم سن و سال من ……….. که بابا الله اکبری  گفت : حاج خانوم عیب داره چقدر راحت بهشت را فروختی بابا بگذار حداقل تن ما فردا تو گور نلرزه ، الان اگر ولشون کنی فردا که نیستیم چه ها که نکنند ،

 آقا بیژن که ساکت بود نگاهی به بابا کرد و گفت حاجی در مورد دختر ت داری میگی این حرفها صحیح نیست ، که بابا گفت خوبه، شما بچسبید به همون مملکت غربیتون و ما را به حال خودمون رها کنید من نمیدونم چه اصراری دارید که فرهنگ اجنبیها را به ما یاد بدید ،

 به قول آخوند مسجد هر چی هست زیر سر شما خارجیها است ،

 در همین حال و هوا بود که انسی خواهر کوچکم  که یک دستش عروسکش بود و دست دیگرش تو دست آریان وارد شد حیرت کرده بودم دامن گل گلی کوتاه خیلی خوشگل با موهای بسته شده دو طرف ، آقا بیژن و مامان بزرگ با دیدنش  دستی زدند … که صدای بابا همه را ساکت کرد حاج خانوم اینها چیه تن این بچه کردی ، سوختم ، آتش گرفتم ……

 مامان که به سرعت از آشپزخونه بیرون اومده بود با دیدن انسی دستش را گرفت و سریع بردش ، آریان هم که هاج و واج به اطراف نگاه میکرد و نمیدونست چیکار کنه …. و با اشاره من آروم کنار من نشست ، بابا که کمی آروم شده بود با خودش اما بلند بلند میگفت این حاج آقا درست میگفت باید ……

 بیکباره نگاهی به معصوم کرد و انگار که چیزی یادش افتاده باشد اخم کرد و گفت : معصوم توی این دانشگاهت پسر و دختر با هم هستید آره ، وای که  همه اینها را میدیم و نمیفهمیدم تا این حاج آقا امشب گفت و من را به یاد خودم انداخت سرش را بالا گرفت و گفت معصوم تا تکلیف این دانشگاه مشخص نشه و از پسرها جدا نشید حق رفتن به دانشگاه را نداری میفهمی میمونی توی همین خونه ،

 نتونستم جلوی خودم را بگیرم و خنده  کردم که بابا گفت به حساب تو هم میرسم  گفتم بابا آخه الان که دیگه دانشگاه تعطیل شد رفت تا دو سه ماهه دیگه . بابا که میخواست کم نیاره گفت همین که گفتم حرفم یکی است هر چی هم بگید همینه که هست …………..

  آریان که تا اونموقع ساکت بود به یکباره گفت آقا  من نمیفهم چرا اینقدر شما تلاش دارید همه چیز را با شدت و قدرت به انجام برسانید ، کمی جابجا شدم که بابا نگاهم و کرد و گفت : تو پاشو برو انورتر بشین هر جا فتنه هست سر تو هم همونجا ست نگاهش کردم  ……

 آریان گفت : ببخشید من با شما صحبت کردم چرا دوست دارید به یکی دیگه حرف بزنید ، بابا  گفت آقا من با شما حرفی ندارم شما که از فرهنگ ما چیزی سر در نمیاورید چرا اظهار نظر میکنی ،

به آریان نگاهی کردم و آروم گفتم  آریان بیخیال این دوزه صحبتهای مسجد خیلی بالا بوده بابا کم آورده دنبال بهونه داره میگرده ……………..

 بابا گفت : کسری مگه من با تو نیستم تو هم دیگه از فردا نبینم از این شلوار تنگای جنی بپوشی ، دیگه دوران خوشیحات به سر اومد ، بازم دست این حاج آقا درد نکنه که به فکر آخر و عاقبت ما هستند و از فردا جلوی همتون را میگیرند ، گفتم : بابا  این هم شد تحریم بعدی ،

 آقا بیژن نگاهم کرد و گفت : تحریم چیه نمیفهمم ….. نگاهش کردم و گفتم : آقا بیژن تو خونه ما که ماهواره پاکسازی شد و اینترنت جمع آوری گردید و حالا هم که دست به پوششیدن ما گذاشتند ، آریان با تعجب گفت : یعنی همه این اتفاقها اینجا افتاده ………. که مامان بزرگ گفت : حاجی  کمی آروم آخه اصلا بچه های تو چه نیازی به این حرفها دارند برو خدا را شکر کن که بچه های …………..

 بابا گفت من نمیدونم شماها چی میگید شماها انقدر مسجد نیومدید که یادتون رفته مسلمونی چیه ، …………..

 با صدای مامان و معصوم که میگفتند شام حاضر هست همه ساکت شدند و بابا از مبل بلند شد و با دست اشاره کرد و همه به بیرون اتاق رفتیم ……….

 همینطور که مامان و خاله اشاره میکردند تا همه سر سفره بنشینند  آریان ایستاده بود و نگاه میکرد که  بابا نگاهی بهش کرد و گفت بچه  چرا ایستادی که آریان لبخندی زد وگفت منتظر بودم ببینم این طرح جداسازیتون شامل این سفره هم میشه یا نه ………… دیگه نتونستم تحمل کنم با تمام وجود شادان شدم  و به بابا نگاه کردم همینطور دور و برش را نگاه میکرد وتمام صورتش فشرده شده بود ..  

شرافت

روزنامه همشهری را ورق  زدم به صفحه همشهری زندگی رسیدم در گوشه سمت چپ روزنامه مطلبی با نام نور هدایت به چا پ رسیده  :

اینجا کشور اسلام است – اینجا کشور رسول خداست ، اینجا کشور حضرت صادق است ، اینجا پاسدارهای ما شرافت دارند برکاخ نشین ها ، اینجا بسیجی های ما وامت ما شرافت دارند بر تمام کاخ نشین های عالم و همه کسانی که ادعای پوچ خودشان را می کنند وگمان می کنند که باید عالم پیش آنها خاضع باشد .    سخنرانی خمینی -29 آبان 1365

براستی شرافت انسانها چقدر ارزشمند بود ، حاصل سی و اندی سال حکومت تان بر ایران چیزی به جز فقر ، فساد ، و….. چه چیز دیگری باقی گذاشت

فاطمه آليا نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي گفت: تعدادي از اراذل و اوباش كه در روزهاي گذشته به يك استخر زنانه در تهران حمله كرده بودند، دستگير شدند.

جزئیات تکان دهنده تجاوز 50 نفره به یک زن در کاشمر

دادستان عمومی و انقلاب شهرکرد گفت: محکوم 13 مهر پارسال اقدام به تجاوز به عنف و اجبار و ایراد صدمات عمدی بدنی یک خانم پزشک کرده بود که پس از دستگیری وی ، پرونده به صورت ویژه در شعبه پنجم دادگاه کیفری استان مورد بررسی قرار گرفت

 محمد شباني ـ دادستان عمومي و انقلاب ني‌ريز ـ در اين زمينه با بيان اينكه محكوم‌عليه در سال 88 دختري هشت ساله به نام «نازنين» را مورد تجاوز قرار داده بود، اظهار كرد: اين مجرم سه روز پس از ارتکاب جرم، دستگير شد و پس از طي مراحل قانوني در شعبه چهارم دادگاه کيفري استان فارس مورد محاکمه قرار گرفت.

رئیس سازمان زندان‌ها : ظرفیت اسمی زندان‌های كشور ۵۵ هزار نفر است، اما بیش از ۲۲۰ هزار نفر زندانی هستند.  همچنین به نقل از یكی دیگر از اعضای كمیسیون قضایی مجلس  ساختمان بعضی از زندان‌ها قابل استفاده نیست و امكان بیمارشدن زندانیان در وضعیت نامناسب بهداشتی زندان‌ها بالاست

روزی نیست که خبری مبنی بر از بین رفتن شرافت مردم را مشاهده نکنیم ، انسانهایی که حتی تضمینی برای تامین امنیتشان نیست ، کشوری که امروز از کمبود زندان میگوید

این چه شرافتی است که در آن براحتی میتوان تمام انسانها را به  بهانه های واهی دستگیر کرد و محاکمه کرد و حکم های آنچنانی صادر کرد ،

این چه شرافتی است که در آن با نام اسلام و حفظ و حفاظت آن به هر اقدامی دست زد

این چه شرافتی است که در آن  میتوان به راحتی وارد محیط خصوصی دیگران شد و …….

این چه شرافتی است که  حقوق کارگرانش ماهها است که پرداخت نشده است

این چه شرافتی است که انسانهایی به جرم ابراز نظر و عقیده شان باید در زندان بسر برند .

این چه شرافتی است که پدران ، مادران ، خواهران و برادرانی را  گریان عزیزانش کرد .

براستی امروز با چه  دستاوردی  این جملات را در معرض دید همگان قرار میدهید شما حتی معنای شرافت را نمیدانید ،

پانوشت :

1-     همشهری زندگی – 8 تیر 1390

2-     عصر ایران -7 تیر 1390

3-     عصر ایران – 29 خرداد 1390

4-     واحد مرکزی خبر29 خرداد 1390

5-     ايسنا 27- خرداد1390

6-     عصر ایران – 7 تیر 1390

از شکست مفتضحانه تیم فوتبال المپیک تا کار خوب کردن

چند روزی از حذف پر حرف تیم فوتبال المپیک ایران میگذرد و آقایان باز هم همان ،حرفها و حکایات قدیمی بازسازی شد و به خورد همگان داده شد شاید جالب ترین صحبتها را  آقای سردار عزیز محمدی  بیان نمود

ایران ورزشی – 7 تیر 1390 – اين‌بار تنها دوره‌يي بود كه بين كميته ملي المپيك و فدراسيون فوتبال و باشگاه‌ها براي كمك به تيم ملي اميد هماهنگي كامل وجود داشت اما اين دو اخطاره بودن بازيكن باعث شد تا اين اتفاق رخ دهد و سرپرست تيم كه مسووليت همه كارهاي تيم را دارد بايد به اين مساله بيشتر توجه مي‌كرد هيات رييسه فعلي با همكاري هم خوب كار كردند. هر چند تيم‌هاي ملي نتيجه دلخواه را نگرفتند و اينكه بعضا عنوان مي‌شود استعفا دهيم بايد بگويم اگر سر هر چيزي مسوولي بيايد استعفا دهد افراد جديد وارد كار مي‌شوند و كارهاي خوب در حال انجام از بين مي‌رود.

آخر آقای سردار این قانون را شما از کجا به دست آورده اید که اگر بروید کارهای خوب از بین می رود و با چه ترازو و ملاکی شما میتوانید بگویید که کار خوب کرده اید ، به جز این است که در همین چند سال اخیر به جز رکود و شکست و تحقیر برای ایران چه کار دیگری کرده اید  و شاید منظورتان از کار خوب چیز دیگری است که ما نمیفهمیم  حذف از جام جهانی ، حذف از بازیهای آسیایی گوانجو ،شکستهای پیاپی تیم های جوانان و نوجوانان درآسیا ، عدم مشخص شدن وضعیت مدیریت برای تیمهای استقلال و پیروزی  و ……….

سردار لطف کنید و با همه دار و دسته خویش این فوتبال را رها کنید و یکبار بگذارید این کارهای خوبتان را مردم تشخیص دهند و خود به قضاوت در موردتان بپردازند . شما که جرات یک عذر خواهی هم ندارید  چگونه میتوانید سخن از کار خوب بر زبان بیاورید نه سردار تو و همرزمانت  سالها است که چنبره بر ایران زده اید ولی نگوید که کار خوب کرده اید که آنوقت حتی یک لحظه هم نمیتوان باور کرد …

ماجراهای کسری یک جوان ایرانی – گفتمان-بیست و هفت

ساعت را نگاه کردم 10 دقیقه دیگه وقت داشت که بیاد ، به روزنامه ها و مجلات  دکه روزنامه فروشی  نگاه میکردم ، با صدای سلام برگشتم ، کسری بود خنده ای کرد و گفت : دنبال چیزی میگردی  همشون یک جور مینویسند ، از دکه روزنامه فروشی چند قدمی دور شدیم گفتم چه خبر ، خنده ای کرد و گفت هیچی نگو که خیلی خبرها است جات خالی دیروز یک میز گرد حسابی با آریان و اشکان و امیر رضا داشتیم ،

نگاهش کردم و گفتم بدون من ، اخه بی معرفت مگه قرار نبود که من هم باشم ، نگاهم کرد و گفت اول اینکه دقت نمیکنی ، دوم گفتم میز گرد ، سوم خب وقتی میگم میز گرد یعنی جایی باید تشکیل شده باشد که سربسته باشد ، و آخرش جلسه خونه مامان بزرگ بود .

نگاهش کردم و گفتم اونجا چرا  نگاهی به اطراف کرد و گفت دفعه اول بود و خاله هم که خیلی وسواس داشت و نگران نوه اش بود پیشنهاد داد با دوستام بریم خونه اشون که با مخالفت من و نظر مامان بزرگ با بچه ها رفتیم اونجا .

من هم اول رفتم دنبال آریان و گشتی زدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ تا دوستام رسیدند ، اما میدونی خیلی جالب بود تو خیابان آریان با دقت به اطراف مینگریست و بعضی مواقع  هم کامل تعجب میکرد و به من نگاه میکرد و میگفت یعنی چی این کار الان چه معنی دارد .

من هم بهش میگفتم بابا تو چقدر با ما فرق داری اینها همه کارهای روزمره ماست ، مثلا گیر داد چرا مردم اینقدر عصبانی  هستند ، دائم بر سر هم داد میزنند ، نمیفهم چرا پدر و مادر ها اینقدر با بچه هاشون بلند حرف میزنند ،

همش بهش نگاه میکردم و میگفتم بابا عادت میکنی تو فرق داری اما راضی نمیشد و به همه نگاه میکرد و میگفت کسری ببین انگار باید یک طوری به اجبار همدیگر را تحمل کنند مگه میشه اینجوری بود ،

دیگه کلافه شدم هیچ جوابی نداشتم میخواستم بگم ……………  اما سکوت میکردم . دیگه خودش هم فهمید گفت ببین کسری تو هم مخفی میکنی  اخه چطور ممکنه …………………………..

به خانه که رسیدیم به مامان بزرگ کمک کردیم که وسایل را آماده کنه ، مامان بزرگ چادر سرش کرد و گفت میخوام برم  خونه همسایه یک سری بزنم ،

من فهمیدم که میخواد ما راحت باشیم که آریان گفت مامان بزرگ مگه شما نگفتید دوست ندارید جائی برید پس الان کجا …….

مامان بزرگ لبخندی زد و دیگه نتونست و گفت : آخه میخواستم مزاحم شما نباشم ، که آریان خندید و … اگه فکر میکردم شما مزاحم هستید خودم از اول بهتون میگفتم ………..

با اومدن اشکان و امیر رضا جمع تکمیل شد اول شروع کردیم به کلی شوخی  و خاطره گفتن ،

 مامان بزرگ هم ساکت نشسته بود و گاهی لبخندی میزد ، نمیدونم چی شد که اوج شوخیهامون بود  به یکباره اشکان که بلند بلند میخندید صداش گرفت و شروع به سرفه کرد و مامان بزرگ لیوان آب را آورد و اشکان کمی آب خورد .. مامان بزرگ گفت خدا ازشون نگذره ، اشکان پسرم تو هنوز بهتر نشدی . …….

با این جملات آریان گفت ببخشید مگه چیه شده مامان بزرگ ، چرا اینطوری گفتی به همدیگر نگاه کردیم و مامان بزرگ با گوشه چادرش صورتش را پاک کرد …….. که اشکان رو به همه کرد و گفت خب دیگه از چی بگیم … آریان زل زده به مامان بزرگ و مستقیم بهش نگاه میکرد ،

امیررضا گفت : اشکان از دو سال پیش تاکنون  چندین بار کتک خورده و بارها گاز فلفل تنفس کرده اونهم بشدت زیاد ، یک مشکل تنفسی پیدا کرده که البته الان خیلی بهتره ….

آریان  نتونست خودش  را کنترل کنه و گفت اشکان تو از اونهای بودی که تو خیابون بودی و شعار میدادی ، بابا  خیلی صحبت میکرد وفیلم ها را میدیدیم و میگفت این انسانها خیلی بزرگ هستند با قلبهاشون دارند مبارزه میکنند ببین هیچ سلاحی ندارند اما تو خیابون هستند تا حقشون را بگیرند ،  اشکان تو خیلی شجاع هستی .

اشکان به آریان نگاهی کرد و گفت نه واقعا من در برابر خیلی از دوستام که مردانه می ایستادند خیلی ضعیف بودم من خیلی جاها میترسیدم و چند گام عقبتر میایستادم اما اونها با تمام وجود  ایستادگی میکردند ،

امیر رضا گفت : آریان تو شاید فیلمهاش را دیده باشی ولی ما از نزدیک درگیر بودیم و همه چیز در جلوی چشمانمان میگذشت ، می دیدیم که چطور کتک میزدند ، و تیراندازی میکردند .

کسری ادامه داد : آریان فقط به ما نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد ،  و بعد گفت : من فکر کنم مثل شما شهامت نداشتم که اینکارها را بکنم ، نگاهی بهش کردم و گفتم آریان یک حرفی میزنم و هیچ جا نباید به زبانش بیاری ،

امیر رضا و اشکان که فکر کنم متوجه شدند ، سریع گفتند نه کسری نگو که دیگه کار از کار گذشته بود و گفتم ما همه با هم بودیم و اینجا مقرر بود و همه با هم میرفتیم ، …….

مامان بزرگ سینی چای را آورد که آریان بهش نگاهی کرد و گفت یعنی مامان بزرگ شما هم بودید ، مامان بزرگ جا خورد و گفت کجا بودم پسرم که با نگاه امیر رضا و اشکان فهمید که من قضیه را لو دادم خنده ای کرد و گفت نه مادر من فقط میخواستم مواظبشون باشم ؛ که اشکان خنده ای کرد و گفت البته سعی میکرد مواظب همه باشه چندین بار بچه ها را زیر چادر خود میگرفت تا از باتون مامورها در امان باشند ……………….

کسری گفت : آریان فقط نگاه میکرد  و گوش میداد ……. وقتی  بچه ها رفتند آریان گفت میخواهم همه دوستات را ببینم ،  مامان بزرگ زد زیر خنده و گفت : انوقت مجبوری حالا حالا ها اینجا باشی چون این کسری خیلی دوست داره تو که نمیدونی …………………………….

ماجراهای کسری یک جوان ایرانی – نامه برای …….- بیست وشش

کسری ادامه داد علی آقا از همسایه های قدیمی محله است اون در خونه ای که از پدرش به ارث رسیده زندگی میکند ، احمد رضا پسرش  11 ،12 سال بیشتر ندارد بیشتر اوقات با یک توپ سرکوچه وایستاده  و مشغول بازی است …. گاهی اوقات هم که میبینم تنها است دو سه تا توپ براش میزنم و کلی کیف میکنه ، پدرش علی آقا توی مناطق جنوبی ایران کار میکنه چند وقتی است که رفته عسلویه . ….

علی آقا قبلا یک زیر پله ای کوچک داشت که در آن کارمیکرد ، و آنوقتها حضور علی آقا تو کوچه صدای موتور هوندای قدیمیش که یک لوله گیر بزرگ پشتش آویزان بود مشخص میشد و از صبح تا شب کارش این بود که از این خانه به خانه بعدی خلاصه هر کاری از دستش برمیامد انجام میداد….. نمیدونم چی شد که اول اومدند مغازه اش رابستند…. علی آقا هم یواش یواش کارش کم شد …. بعد یک مدت دیگه دیده نشد و توی مسجد همسایه ها فهمیده بودند که علی آقا بدهی بالا آورده و به توصیه یکی از دوستانش برای جبران بدهی ها و خرج خونه سر از جنوب در آورد ………….. علی آقا بجز احمد رضا دو دختر بزرگتر داره که یکی دانشجو  و بعدی هم محصل  و احمد رضا کوچکترین آنها هست  ……………………

کسری نگاهم کرد و گفت : دیروز احمد رضا مطابق معمول سرکوچه بازی میکرد من هم عجله داشتم که زودتر برم خونه خاله و با آریان برم بیرون که احمد رضا توپش را به سمتم شوت کرد با یک ضرب توپ را برگردانم به سمتش و با دست بهش اشاره کردم که میخواهم برم اما اتفاقی نگاهم به صورتش افتاد به نظرم خیلی غمگین میرسید نزدیکتر شدم بهش گفتم احمد رضا چیزی شده چرا اینقدر ناراحتی …….. احمد رضا نگاهی بهم کرد و گفت : هیچی …. و سرش را انداخت پائین …. به ساعتم نگاهی کردم زیاد وقت نداشتم با دستم پیشونیم را مالیدم و احمد رضا را نگاه کردم دیگه نتونستم گفتم احمد رضا بیا بگو ببینم چی شده که اینقدر ناراحتی ……….. احمد رضا نگاهم کرد ……… چشمانش بیکباره پر اشک شد .. دیگه نمیتونستم تحمل کنم …احمد رضا چی شده اتفاقی افتاده و اشکهای احمد رضا سریعتر شد و سرش به شدت تکان میخورد با دستام سرش را گرفتم و گفتم میخوای بریم خونه ……….. که سریع با دستش صورتش را پاک کرد و گفت نه چیزی نیست … لحظاتی سکوت کرد و بعد دستش را تو جیبش کرد و کاغذی را در آورد و گفت دلم خیلی تنگ بابا شده از تعطیلات نوروز که رفته هنوز برنگشته حدودا میشه 80 روز که رفته ، نگاهش کردم و گفتم خب اشکالی نداره میاد به زودی که احمد رضا گفت : تو که نمیدونی بابا همش زنگ میزنه و با مامان صحبت میکنه ، مامان صداش را پائین میاره و یواش میره تو اتاق باهاش صحبت میکنه نمیدونم چی میگن ولی همش میگه پول دیگه نداریم ……..

کسری نفسش را آزاد کرد و گفت : احمد رضا میگه : خواهر بزرگم اومده بود و به مامان میگفت مامان پول دانشگاه دیر شده و مامان بهش میگفت یک کم صبر کن  بابا سه ماهه حقوق نگرفته مگه نمیبینه حتی مرخصی هم نمیاد میگه پول نیست که بیام ……

احمد رضا کاغذش را که داخل مشتش محکم گرفته بود به سمتم دراز کرد و گفت نامه براش نوشتم ببین ، کسری گفت کاغذ را از دستش گرفتم …. بعد کسری کاغذ تا شده ای را به من داد  باز کردم و نوشته درشت و خوانا نوشته شده بود  :

سلام بابا حالت چطوره میدونی چند روز هست که نیومدی خونه خیلی زیاد هست 80 روز میشه ، بابا یاد اون روزها که همش میومدی غروب با موتور منو میبردی و یک دور میزدیم و همش میگفتی احمد رضا سعی کن درس خون بشی تو باید یک کسی برای خودت باشی تو باید پیش خونواده موفق باشی ، بابا اون موقع من خیلی نمیفهمیدم چی میگفتی ، همش میگفتم بابا داره من را میپیچونه تا بستنی نخره و همش از دستت ناراحت بودم ، تابستان که میشد هممون را سوار موتور میکردی و میگفتی بریم امامزاده داود ، وقتی میرسیم اونجا مامان همش گریه میکرد و دستاش را گره میکرد و میگفت امامزاده به ما سلامتی و پول به اندازه بده ، بابا هیچ وقت نفهمیدم چرا هیچی نشد و تو رفتی …  بابا چرا بهت پول نمیدند مگه تو کار نمیکنی آخه تو کتابی که خاله برام گرفته بود نوشته حق کارگر را باید قبل از آنکه عرقش خشک شود داد اما بابا تو همش میگی اونجا انقدر گرمه که همش عرق میکنی و همیشه لباسات خیس خیس هست پس برای همینه که بهت پول نمیدند . بابا من که چیزی نمیخواهم دیگه به آبجی زهرا هم میگیم دانشگاه نره ، اونوقت دیگه پول کم میخوایم و تو هم مجبور نیستی بری ، آخه بابا همش بهت فکر میکنم یاد اوندفه که اومدی و دستات همه سوخته بودند گفتی : دستکش تقلبی دادند ، من نفهمیدم مشغول کار بودم و که مذابها ریخته بود تو دستکشهام ، بابا آخه همش فکر میکنم چطوری تو توی آفتاب توی لوله میری و میگی کار میکنم ، من ظهر دست زدم به لوله ها که گوشه حیاط ریخته دستم سوخت و بعد هر چی نگاه کردم نفهمیدم تو چطوری میتونی بری توی لوله هه .

دیگه نتونستم بخونم احساس خاصی داشتم و به کسری نگاه کردم ، کسری گفت نامه را گرفتم و گفتم برای پدرش میفرستم و کسری ادامه داد : احمد رضا ساکت شد و گفت نامه را برای بابا میفرستی نمیخواهم مامان و آبجی هام بفهمند آخه بابا گفته من مرد خونه هستم نمیخواهم بفهمند که من گریه کردم و برای بابا نامه نوشتم

ماجراهای کسری یک جوان ایرانی – مهمان – بیست و پنج

در کارخانه بودم که تلفن روی میزم زنگ خورد از نگهبانی بود گفت آقایی آمده شما را ببیند …… میگند آقا کسری هستم ، خنده ام گرفت و گفتم آقا محمودی ایشان میگند آقا کسری یا شما  ، که آقای محمودی با لحنی جدی تری گفت نه آقا ایشون خودشون گفتند .
تعجب کردم خیلی وقت بود که کسری سرکارم نیامده بود ، منتظر شدم ، به ساعتم نگاهی کردم  یک ربع دیگه کارم تعطیل میشد، از اضافه کار و… هم که خبری نبود مدتها است که باید سر ساعت بیایم و بریم ،
صدای سلام  ، باعث شد که افکارم پاره شود کسری بود مثل همیشه شاد و خنده رو ، جلو آمد و گفت : گفتم بیام تا یک مسیر را با هم باشیم ؛ نگاهش کردم و آرام با  جمع کردن وسایل  ،  کامپیوتر را خاموش کردم ….
سوار ماشین که شدیم کسری گفت نمیشه دست از سر این رنو 5 برداری بابا همه دیگه آخرین مدل ماشین سوارند و تو هنوز رنو سوار ………………….
به کسری گفتم چه خبر ،
گفت نمیدونی یک اتفاق جالب افتاده ، اجازه نداد که دیگه حرفی بزنم و ادامه داد: گفتم خاله منیرم و مامان بزرگ تو فامیل با بقیه فرق دارند ، سرم را تکان دادم ، که کسری گفت : آره خاله ام یک پسر و دختر داره که هر دو سالها هست که خارج از کشور زندگی میکنند دخترش آمریکا است و پسرش کانادا .
هر چند وقت یکبار هم خاله جان میره برای دیدن بچه هاش ، آخه اونها خیلی دیر به دیر میاند ایران مثلا خود پسرخاله ام فکر کنم خودش حدود 8 سال پیش اومد و زن وبچه هاش 15 سالی میشه که نیومدند ، هیچی دیگه از یکهفته پیش پسرخاله با پسرش آریان اومدند ایران .
پریشب خاله جان همه فامیل را به توصیه مامان بزرگ دعوت کرد بیان خونه شون ، هیچی دیگه همه اومده بودند حتی دائی جان مامان هم با بچه هاش اومدند ، همه فامیل بودند و خاله جان هم سنگ تمام گذاشته بود و جالبتر اینکه اولش همه فامیل جمع بودیم و آقا بیژن پسرخاله و پسرش آریان نبودند ، آقا بیژن آریان را برده بود که شهر را نشان دهد آخه حدود 6 یا 7 سالی بیشتر نداشت که  ایران آمده بود ، آقا بیژن هم که فکر نمیکرد شهر انقدر شلوغ شده باشد تو ترافیک گیر کرده بود ،
وقتی رسیدند همه فامیل به یکبار دوره شان کردند و مراسم روبوسی شروع شد و همه هم هیجان زده شده بودند و آریان هم فقط نظاره میکرد و متعجب به اطراف مینگریست و با فارسی  که با تلاش سعی میکرد کلمات را صحیح ادا کند به همه جواب میداد وقتی که دو سه تا از فامیل صورتش را میبوسیدند گفت ببخشید من بوس شما را دوست ندارم ،  خاله جان پرید وسط معرکه و توضیح داد آریان خیلی ما را نمیشناسد ،
دیگه همه دور هم جمع شده بودند و صحبتها گل انداخته بود ، آرام آرام خودم را نزدیک پسرخاله کردم و نگاهش کردم و گفتم  سلام کسری هستم پسرخاله که انگار تازه من را بیاد آورده باشد خنده ای کرد و به آریان گفت کسری را یادت هست دفعه قبل رفتیم رودخونه نزدیک بود جفت تون را آب بره و زد زیر خنده ،
آریان دستش را جلو آورد وگفت سلام …….
همان جا مابین آقا بیژن و آریان نشستم ، بحث های جدی آغاز شده بود و دائی جان مامان دیگه به هیچ کس اجازه صحبت نمیداد و رو به آقا بیژن میگفت ما که نفهمیدیم تو و خواهرت یکهو چتون شد که سر به دیار غربت زدید آخه اینجا چی کم داشت که رفتید پیش یک مشت ….. لا ال……. ، نمیذارید دیگه . بابا میومدید تو همین مملکت خودمون دست تون را میگرفتیم و کاری براتون محیا میکردیم بابا اون خواهرت الله اکبر باید بره دیار کفر تازه اونجا هم با یک بی دین و ایمون اونوری ازدواج کنه ……….
خاله جان پرید وسط بحث و گفت خان داداش کوتاه بیا اینای که تو میگی مال سالها قبله هست ، احساس کردم آریان به حرکت در آمد ، اول آرام و بعد خیلی دقیق گفت ببخشید آقا من شما را نمیشناسم میشه لطف کنید خودتون را برای من معرفی کنید  . هنوز جمله آریان تمام نشده بود که دامادهای دائی جان خنده ای کردند و گفتند بابا فارسی را هم که به زور بیان میکنه ،
دائی جان صدایش را صاف کرد و گفت بچه جان من دائی مامان بزرگت هستم ،
آریان دوباره ادامه داد پس خیلی هم فامیل نزدیک نیستید شما ، آخه طوری صحبت کردید که من احساس کردم شما باید خیلی خیلی به ما نزدیک باشید که درموردمون اینگونه سخن میگوید ، ……………….
در همین موقع معصوم و چند تا دیگر از دخترای فامیل که تو آشپزخانه مشغول بودند بیرون آمدند و با دیدن آقا بیژن به سمت ما اومدند و سلام کردند و من هم معرفیشان کردم که با دیدن آریان به سمتش رفتند  ، اون هم دستش را به سمت معصوم دراز کرد ، که فریاد وامصیبتای دائی جان به هوا خواست ،  همین دیگه وقتی میگم میرن اونور همینطوری میشه دیگه محرم و نامحرم نمیفهمندد ،
بابا جان هم وارد معرکه شد و چهار تا بد و بیراه به معصوم گفت ، معصوم هم بی صدا  رفت ، که اینبار آقا بیژن گفت  دائی جان ببخشید شما انگار متوجه نیستید به هر حال آریان با یک فرهنگ دیگه بزرگ شده قصد بی احترامی که نداشت شما هم آرام باشید ، حواسش نبود فکر نمیکنم نیاز باشد اینگونه صحبت بشود .
دائی جان گفت ببین این هم جواب ما …….
آریان باز مودبانه گفت ببخشید آقائی که هنوز خودتان را معرفی نکردید من از فرهنگ شما مطلع هستم و وقتی هم داشتیم میومدیم ایران ، مامان باز هم برام گفت اما فکر میکردم شاید این مسائل دیگه مال خیلی پیش بوده ،
بابا هم که استاد این لحظات هست به یکباره گفت اتفاقا دائی جان هم همین را میفرمائید شما ها فکر کردید که این سنن مربوط به گذشته هاست نه خیر این قوانین ما هست و عوض ناشدنی و جز دینمان است اگر مامانت بهت یاد نداده حداقل الان یاد بگیر .
آقا بیژن اومد حرفی بزند که آریان گفت من گفتم که آداب شما را میدانستم شما از آدابتون میگید ولی اول اینکه پس چرا پشت سر عمه صحبت میکنید اون که اینجا نیست جوابتون را بده و دوم اینکه قوانیتون مال خودت شما است چون شما اونها را دوست دارید ولی ممکنه کس دیگری دوست نداشته باشد اونها را ، و من هم فکر میکنم بی احترامی نکردم .
به چهره دائی جان و بعد بابا نگاه کردم هر دو کاملا سرخ شده بودند و تا لحظاتی قبل صدای صحبتهای در هم همه به گوش میرسید اما همه جا را سکوت گرفته بود ،
دور تا دور سرم را چرخاندم  سکوت بود …………………
کسری گفت داشتم کیف میکردم دوست داشتم همون جا آریان را بوس کنم اما فقط نگاه میکردم که به یکبار صدای بابا به خودم آورد بازم تو اونجا چیکار میکنی هر چی هست زیر ……………..  به بابا نگاه کردم و تو دلم گفتم بازم کم آوری کمپرسی خاکت را رو من خالی کردی …………
کسری ادامه داد  سفره شام تازه جمع شده بود  همینطور نگاهم به آریان برخورد کرد
و با خودم گفتم : چرا اون با ما فرق دارد ،
چطور میشه اون میتونه راحت حرفش را بزنه ،
چه کسی بهش اجازه داده که میتونه اظهار نظر کنه ،
چطور میشه در همه این گفتگو یک بار هم آقا بیژن دخالتی نکرد و سکوت کرد و حتی وقتی اومد حرفی بزنه با صحبت آریان سکوت کرد ……….
همه مخم را سئوال پر کرده بود به آقا بیژن نزدیک شدم و به آریان گفتم بی خیال من گوشم پر شده از این حرفها
و بعد گفتم آقا بیزن اگر اجازه بدید از فردا میام دنبال آریان و باهم گشتی میزنیم و با دوستانم آشناش میکنم و شما هم به کارهای دیگرتون برسید و آقا بیژن لبخندی زد و گفت مگه من را دعوت میکنی که با من صحبت میکنی ، آریان زنده و حاضر به خودش بگو متعجب به آریان نگاه کردم و جمله ام را تکرار کردم ، آریان لبخندی زد و گفت اوکی عالیه ،
خوشحال شدم  ………..
کسری گفت تو هم دوست داری آریان را ببینی میخواهم باهاش یک بحث باحال داشته باشیم  موافقی ………….

ماجراهای کسری یک جوان ایرانی – گفتمان سبز-بیست وچهار

سر درد شدیدی داشتم گوشیم را برداشتم، با  محل کار تماس گرفتم…… سلام خانم ، امروز ناخوش هستم نمیتوانم بیام ، آره اگر بهتر شدم سعی میکنم خودم را برسونم مرسی و ممنون . …..
لحظاتی با خودم در گیر بودم و فکر میکردم اگر برم و بخوابم شاید بهتر شوم ، …………..
با صدای زنگ پریدم ، اخه کی میتونست باشه با خودم فکر میکردم اگر از سر کار باشند چند تا حرف بهشون بزنم تا حساب کار دستشون بیاد …..
گوشی را برداشتم و حتی حوصله نگاه کردن به شماره را نداشتم ، صدای کسری کاملا هوش و حواسم را سر جاش آورد ، سلامی کرد و گفت : زنگ زدم کارخونه گفتند ناخوشی نیومدی ، حالت چطوره دیگه اجازه نداد که چیزی بگم ،
خودم را اماده کرده بودم که چند تا حرف نثارش کنم اما فقط گوش کردم و ادامه داد : میخواهی بیام پیشت ازت پرستاری کنم ، میدونستم که داره میگه میخواهم بیام . مخالفتی نکردم با آنکه هنوز سردردم شدید بود خونه را جمع و جور کردم  و منتظر شدم ……….. با صدای زنگ درب آپارتمان را باز کردم ، کسری سلام کرد ……..
پارچ آب خنک و لیوانها  را روی میز گذاشتم ، سعی میکردم خودم را متمرکز کنم و هر چند لحظه دستی به پیشونیم میکشیدم و شقیقه هایم را فشار میدادم . کسری نگاهم میکرد و میخندید ، سعی میکرد به قول خودش انرژی درمانی کند ..   و به یکباره گفت میدونی دیروز با اشکان قرار داشتم و منتظر بودم که بیاد میخواستیم یک دوری بزنیم ،……
کسری گفت :سر خیابان  نزدیک ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم  احساس کردم چیزی به پشتم برخورد کرد خودم را حرکت دادم فکر کردم حتما چیزی از درخت پائین افتاده ،
لحظاتی گذشت تا دوباره احساس همان ضربه را کردم اینبار بدون آنکه بر گردم دستم را به کمرم رسانم و حرکت دادم چیزی نبود اما بلافاصله دوباره ضربه بهم وارد شد سریع برگشتم با خودم گفتم حتما اشکانه که داره اذیت میکنه ، سعی کردم خودم را آرام نشان دهم و به آهستگی برگشتم و نفسم را حبس کردم تا بتونم بلندتر فریاد بزنم . ………
کاملا برگشته بودم که نفسم را آزاد کردم و فریادی زدم اما صدا نصفه ونیمه تو گلوم خشک شد ،
آقای در جلوم ایستاده بود .. با صدای من یک گام عقب رفت و همینطور من را نگاه کرد .
من هم  متعجب  بودم   سعی میکردم دقیقا ببینمش باور نمیکردم برام آشنا میومد وای چقدر شبیه بابا بزرگ درگیر بود همین طور که همیشه تصویر شده بود.  قد حدودا کوتاه،  ابروهاش   ، قاب عینکش را پوشانده بود و موهای سفیدش که فقط در دو سمت گوشهاش رویش داشت و سبیل بلندش ، فقط تفاوتش در پوشیدن یک کت و شلوار دودی خوش رنگ بود که بسیار خوش تیپ  تر شده بود ،
عصایش را تکانی داد و سینه اش را سپر کرد و گفت : من بودم .دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم : بابا بزرگ  شما هستید چرا حالا به من ضربه میزنید
خودش را جدی نشان داد و گفت ، دیدم  مدتی است اینجا ایستاده ای . من هم منتظر بودم گفتم چند کلمه ای با هم صحبت کنیم ،  گفتم : چرا اینقدر حالا جدی صحبت میکنید ، که خودش را جابجا کرد و با دستاش آستین های کت را بالاتر کشید و گفت مگه میگذارند که من آرام باشم ، نگاهش کردم با بالا کشیدن آستین کتش نوار سبز رنگی که به دور دست راستش بسته شده بود بیرون زد ، همینطور که نگاهش میکردم گفتم : بابا بزرگ هنوز دست بند را از دستت باز نکردی
نگاهم کرد و عصایش را در دستش جا بجا کرد و گفت من وقتی حرفی میزنم تا آخرش هستم ، فکر کردی به همین راحتی صحنه را خالی میکنم نه من تا زنده هستم در برابرشون میایستم ، نگاهی به اطرافم کردم و گفتم بابا بزرگ یک کم آرومتر میاند میگیرند و میبرندمون …..
سینه اش را جلوتر داد و گفت چی خیال کردی خودم یک نفر از پس همه شون بر میام ، یکبار دیگه کاملا براندازش کردم و یاد اشکان افتادم که تو اوج درگیری ها یک کتک مفصل خورده بود و تا چند وقتی خونه خوابیده بود و هنوز هم  وقتی میخواد سریع نفس بکشه به سرفه میافته که دکترهاش بهش گفتند مال گاز فلفلی هست که تنفس کرده ،
صدای بابا بزرگ به خودم آورد ، چیه داری فکر میکنی من اینجام از چی میترسی ، گفتم نه داشتم فکر میکردم که چی بگم ، بابا بزرگ جدی تر گفت تازه داری فکر میکنی که چیکار کنی .
ما راهمون مشخصه فقط باید بخواهیم و ادامه بدیم ، بهش نگاهی کردم وگفتم : آخه فکر کنم حمایتها کم شده ….
دیگه نگذاشت حرفم را ادامه بدم و گفت : این چه حرفیه میزنی نه همه حمایت میکنند فقط باید هر کس وظیفه اش را به نحو احسن انجام بده ؛ گفتم : اخه کدوم وظیفه کی تعیین میکنه که چه کسی وظیفه اش چیه ….
عینکش را جابجا کرد و با شدت تمام در حالی که تمام وجودش میخروشید گفت : چه کسی باید برات تعیین کنه بابا خودت هستی وخودت ، تو تصمیمت را بگیر ، همینطور بقیه همه باید به خودشون نگاه کنند و از خودمون شروع کنیم ، من فریادم را همه جا میزنم ، تو جوانی دانش و فهمت از من خیلی بیشتره تو اطلاع رسانی کن حالا از هر راهی که میشه .
گفتم بابا بزرگ : من از توی خونه شروع کردم که کار به جنگ  و تهدید رسید ، تازه امکاناتم را ازم گرفتند مثل کامپیوتر، اینترنت ، قرار با دوستام و…. تصمیم گرفتم دیگه سکوت کنم ،
دیگه نگذاشت ادامه بدم باور نمیکردم هر دو دستش را بالا و پائین میبردو همزمان تمام بدنش را جابجا میکرد نه نه این راهش نیست ، هر چی را از ما بگیرند باز هم ما هستیم امروز تو با من صحبت میکنی و من سعی دارم تو را تشویق کنم بهت نشون بدم پس تو هم میتونی ….
کمی صبر کردم و گفتم :  جنگ ما خیلی گسترده است ولی یک جاهای فکر میکنم دیگه نمیشه جلوتر رفت ..
بابابزرگ پاهاش را محکم برزمین زد و گفت : بله همینطور ه جنگ ما بزرگه چون دشمنمون هم قوی هست اون به همه جا رخنه کرده و خیلی فکرها را عوض کرده اما همیشه کار بزرگ ماندگار میمونه و ما هم میخواهیم همین کار را بکنیم اما میدونی مشکل از همین جا بوجود میاد ما یک گام برمیداریم و فکر میکنیم دیگه رسیدیم ،
اما اینطوری نیست همیشه باید رفت ، ما هنوز اولین قدم را محکم نکردیم یک سری میاند و مخالفت میکنند و یک گروه دیگه پرونده های قدیمی را بازگشائی میکنند و عده ای دیگر نوع حکومت بعدی را معین میکنند
خب این همون چیزیه که دشمن ما میخواد بابا دستت را اول به من بده تا بتونیم از این جوب بپریم اونور جوب ، وقتی که رسیدیم دیگه سرکوب گری نداریم اونوقت میشنیم و صحبت میکنیم و………..
صدای بوق اتوبوس بابا بزرگ را به خودش آورد و عینکش را بالاتر برد و گفت : من دیگه باید برم  راستی تو چرا اینقدر از اول بابا بزرگ مرا صدا کردی …. اسمت را هم نگفتی ، روی پله اول اتوبوس بود . گفتم کسری هستم و شما مگه بابا ب…… که فریاد زد صدات را نمیشنوم ……….. و دو پله دیگه اتوبوس را هم رد کرد و نزدیک راننده بود صدای بلندش را میشنیدم آقای راننده چرا این کارت خوانت کار نمیکنه ……. چرا باید پول بدهم ……… یکبار پول دادم این کارت را خریدم …….. آقا بهشون بگو درستش کنند ……….. نمیکنند ای تف …………..
درب  اتوبوس بسته شد و اتوبوس به حرکت در آمد ………….. اشکان صدام میزد برگشتم و نگاهش کردم و از سوی دیگه به اتوبوسی که حال با سرعت بیشتری به جلو میرفت نگاه میکردم……………………….
کسری لیوان را برداشت و یک سره آبش را سر کشید و نگاهم کرد ………. گفت : بهتری …………………………………..

ماجراهای کسری یک جوان ایرانی – صلح درخانه – بیست وسه

چند روزی به فکر کسری بودم حتی سعی نکرده بودم که باهاش تماس بگیرم ، احساسم اینطور بهم میگفت که به احتمال زیاد نباید شرایط مساعدی برای گفتگو داشته باشد اما از طرف دیگر تمام فکرم را کسری گرفته بود از اینکه هیچ راهکاری برایش نداشتم و تازه نمیتوانستم بهش کمکی هم بکنم عذاب وجدان گرفته بودم ،  دلم را به دریا زدم و گوشی را برداشتم و تماس گرفتم سعی کردم اول صدای کسری را بشنوم تا از روی صدایش متوجه شوم که میتوانم باهاش صحبت کنم یا نه …..

کسری سلام کرد و سریع حال و احوال پرسید تعجب کردم صدایش حالت عادی داشت ، حالش را پرسیدم و گفت بد نیستم گفتم کجائی میتونم ببینمت  باشنیدن بله قرارم را گذاشتم تا یک ساعت دیگر کسری را میدیدم …………

کسری مثل همیشه شاد و خندان  حاضر شد قدم زنان شروع به حرکت کردیم تا جایی خلوت پیدا کنیم و راحت صحبت کنیم ، کسری شروع به صحبت کرد احساس کردم از من دلخور است ….

کسری گفت آنشب بعد از اعلام جنگ رسمی از طرف بابا ومامان و صحبت با تو رفتم پیش مامان بزرگ ، هیچی بهش نگفتم و رختخوابم را گوشه اتاق پهن کردم و خوابیدم صبح مطابق معمول مامان بزرگ زود بیدار شده بود ، صدای قلق قلق سماورش و رادیو آمریکاش که اخبار صبح گاهی را میگفت بیدارم کردم ،

بوی نون سنگگ تازه و ….   حسابی بهم حال داد ، صبحانه را کامل خوردیم ، مامان بزرگ به من نگاهی کرد و گفت کسری چیزی شده اومدم بگم نه ، فقط اومدم پیشت . که نتونستم و سرم را تکان دادم که مامان بزرگ بالبخند گفت میدونم دیشب معصوم قبل از آنکه بیایی زنگ زد و بهم گفت چی شده ، سرم را بالا گرفتم و به چشمان آبی روشنش که هنوز درخشش خاص خودش را داشت نگاه کردم  ،

گفت : مادر چرا همش سعی داری برای خودت درگیری درست کنی ، گفتم : مامان بزرگ من هیچ کاری نکردم فکرم را گفتم اما خودشون حتی اجازه ندادند من ادامه بدهم ،

مامان بزرگ گفت پسرم تو توهین کردی چرا به روز مادر احترام نگذاشتی ،  آرام شدم و سکوت کردم فهمیدم دیگر هیچ نمیتوانم بگویم مامان بزرگ هم در این زمینه اعتقاد خودش را داشت با او هم نمیتوانستم حرف بزنم ،

مامان بزرگ ادامه داد : البته من از هیچ کدام از شماها انتظاری ندارم که برای من کاری بکنید ولی …

با خودم کلنجار رفتم گفتم مامان بزرگ شما مگه این مراسم را از کودکیتان تا به امروز بیاد دارید که حال میگوید باید احترام گذاشت شاید این کاری باشد که به اشتباه وارد فرهنگ ما شده و تازه همه هم به اجبار باید آن را انجام دهند نه از روی رغبت و میل … 

مامان بزرگ باز هم خنده ای کرد و گفت من با این قسمتی که میگی کاری ندارم به همین دلیل میگویم من انتظاری ندارم اما تو اشتباه کردی و باید عذر بخواهی ، مامان بزرگ من کتک خوردم و فحش شنیدم ………

مامان بزرگ از آشپزخانه برگشت و گوشی تلفن را در دست گرفت …. فهمیدم داره با مامان صحبت میکنه بهش گفت غروب با کسری میایم پیشتون  ..  توضیح میداد که آره اشتباه کرده ….. صبر کنید تا عصر باباش هم باشه .

نمیدونستم چیکار کنم میخواستم بگم مامان بزرگ من اشتباهی نکردم .. که مامان بزرگ رو به من گفت برو به کارهات برس ، عصر زود بیا تا بریم . نمیدونستم کجا برم پس تا عصر  بیرون نرفتم  …………..

عصر با مامان بزرگ  از خونه بیرون زدیم بهش گفتم مامان بزرگ بزار یک دربست بگیریم تا راحتر برسیم که قبول نکرد و گفت نه با تاکسی میریم بهتر …

سر خیابان که از تاکسی پیدا شدیم مامان بزرگ به گلفروشی اشاره ای کرد و گفت بریم یک دسته گل بگیر و بریم.

 از گل فروشی بیرون اومدیم و دسته گل زیبایی  توی دستم بود که مامان بزرگ با ظرافت خاصی آنها را انتخاب کرده بود ، به سر کوچه رسیدیم که با اشاره مامان بزرگ به مغازه شیرینی فروش محله وارد شدیم آقا محمود از قدیمی های محله بود و با دیدن من و مامان بزرگ از جایش بلند شد و سریع دستوراتی را به شاگردش داد و  شیرینی  در جعبه روی میز حاضر بود ، شیرینی مامان بزرگ مخصوص بود و سالها بود که آقا محمود میدونست که هر وقت میاد باید چه شیرینی آماده کند  خودش چند سالی میشد که به دستور دکترش شیرینی نمیخورد اما کیک های خامه ای بزرگ که آقا محمود هم خیلی باحال میپخت خوراک من و معصوم بود ، هنوز چند قدمی تا خانه فاصله بود ، مامان بزرگ نگاهی به من کرد و گفت : کسری سکوت میکنی .

درب خانه که باز شد وارد شدیم زودتر از همه انسی بیرون دوید  و با دیدن مامان بزرگ به بقلش پرید ،

من را دید اما خیلی بهم نگاهی نکرد و گفت مامان بزرگ ، بابا گفته نباید با کسری حرف بزنیم اون بی ادبه اخلاق شما را هم عوض میکنه . ..

روی مبل که نشستم بابا و مامان دقیقا روبرویم نشسته بودن ، معصوم با سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد باز همه ساکت بودند ،

مامان بزرگ شروع به صحبت کرد و بابا  که بشدت عصبانی بود هر چند لحظه فریادی میکشید ، مامان بزرگ باز هم ادامه داد تا بالاخره پرچم سفید بالا رفت و صلح برقرار شد اما در آن شروطی قرار داده شد که مامان بزرگ همه را پذیرفت : قطع کردن ارتباط با دوستان ناباب ، عدم دسترسی به کامپیوتر ، آغاز همکاری با دائی جان مامان در حجره اش در بازار و …. از شروط این قرارداد صلح بود …

کسری نفسی تازه کرد و ادامه داد در این قرارداد صلح هیچ کاری بدون اجازه بزرگترها قابل انجام نیست و تازه وقتی عملیاتی میشود که تائیدبابا  رویش باشد .

به آشپزخونه رفتم معصوم الکی خودش را مشغول کرده بود نگاهی بهش کردم ، گفت کسری همه زحماتمون به باد رفت ازفردا هیچ راه فراری نداریم ، آخه چرا هیچ راه کاری نبود که اینطور نشود آخه همه فعالیت تو و صحبت های تو فقط به یک خوش آمدن روبرو شد آیا نباید هیچ فکر جدیدی  و پیشنهادی را باهاش روبرو میشدیم ؛ کسری گفت : به معصوم نگاهی کردم و گفتم هنوز زنده ایم و تلاش ادامه دارد هر چند که سنگرهای زیادی را از دست دادیم …………………  

ماجراهای کسری یک جوان ایرانی – خاطرات شاهرخ – بیست و دوم

کسری گفت : امروز با نسترن در پارک قرار داشتم ، نگاهش کردم و لبخندی زدم ……….

کسری ادامه داد  صحبتهامون تموم شده بود و نسترن رفت تا به کلاس دانشگاهش برسه و من تو پارک قدم میزدم  آقایی که در ظاهر بسیار مرتب بود و کت وشلوار قهوه ای روشنی بر تن کرده بود و کلاه لبه داری را بر سر گذاشته بود با لبخند به من نزدیک شد و سلام کرد نگاهش کردم ، تعجب کردم احساس کردم شاید با کسی دیگر اشتباه گرفته باشد جواب سلامش را دادم ، کلاهش را سر برداشت و به من نگاه کرد ، با مشخص شدن موهای جوگندمی  و کم پشتش و نمایان شدن چهره اش احساس کردم باید سنی ازش گذشته باشد  و با احترام کامل به من گفت شاهرخ هستم ، دیگه داشتم تعجب میکردم ، گفتم ببخشید من باید شما را بشناسم ، خنده ای کرد و گفت : نه جوان  صبر داشته باش . صدایش را صاف کرد و گفت : جوان من شاهرخ هستم ، هر روز میام توی این پارک قدمی میزنم و بعد چند دقیقه ای روی صندلی می نشینم و اطراف را نگاه میکنم ، امروزهم همین کار را انجام دادم  و بعد با انگشتش به صندلی اشاره کرد و گفت من آنجا نشسته بودم و  لحظاتی شما را نگاه کردم که با آن دختر خانم نشسته بودید و صحبت میکردید ، یهو داغ کردم فکرم مشغول شد گفتم این از اون های است که حتما میخواد الان گیر بده و ارشاد بکنه داشتم خودم را کنترل میکردم که آقا شاهرخ گفت جوان تو که هنوز خودت را معرفی نکردی اما من نمیخواهم سئوال و جوابت کنم دوست داشتم با هم گپی بزنیم ، نگاهش کردم صورتش کاملا روشن و شاد بود نمیدانستم به پیشنهادش چه جوابی بدهم  اما نوع  نگاهش برام جالب بود سرم را تکان دادم و گفتم کسری هستم ، آقا شاهرخ که انگار به یک پیروزی رسیده باشد دستانش را در هم کرد و گفت میشه روی اون صندلی بنشینیم ، با هم حرکت کردیم  بارامی و بسیار منظم راه میرفت ، چند لحظه ای  سکوت مابینمان گذشت بیکبار آقا شاهرخ گفت : یادش بخیر یک روز من هم جوان بودم و اما …. سکوت کرد و با کلاهش بازی کرد و دوباره نگاهم کرد ، در سالهای جوانی من یعنی انوقتی که حدودا همسن و سال تو بودم محیط ایران خیلی فرق میکرد  انقلاب شده بود و بگیر و بندها آغاز شده بود و هر حرکتمان تحت کنترل بود یادش بخیر جعفر دوستم و پسرخاله ام شهرام ، از نزدیکترین افراد به من بودند با آنکه فضای بسیار امنیتی حاکم بود اما همش دنبال یک فرصت بودیم تا با دوستانمون جمع بشیم و صفایی کنیم حال میخواست یک مراسم رقص باشد یا رفتن به سینما و……   .  کسری گفت بی اختیار سریع نگاهش کردم ، رقص .

که آقا شاهرخ  متوجه تعجب من شد زیر خنده و گفت : اره بابا دوران جالبی بود هر کجا که فرصتی میشد مسابقه رقصی میگذاشتیم و کیف میکردیم البته که کاملا باید مراقب هم میبودیم که اگر دست نیروهای کمیته میافتادیم دیگه هیچی ، الفاتحه ….. 

رقص یکی از تفریحات باحالی بود که اون موقع داشتیم مثل الان نبود که  کامپیوتر و اینترنت و… چیزهای دیگر باشد ، کل شادی ما شامل چیزهای خیلی ساده ای بود که امروز شما از آنها عبور کرده اید شما الان به راحتی با دوستتان قرار میگذارید میاید پارک و یا هر جای دیگه ولی کسی بهتون کاری نداره ،  اون زمان را دوران طلائی برای خودشان اسم نهاده بودند اگر یکی از جوانهای امثال من گرفتار کمیته و… میشد شاید تا مدتها کسی ازش خبر نداشت اما امروز شما به سرعت به همه خبر رسانی میکنید ، کسری گفت : به آقا شاهرخ نگاهی کردم و گفتم : ببین آقا شاهرخ با قسمتی از صحبتهای شما موافقم ، این که شما امروز میبینید به من ویا امثال من اگر با دوستم قرار میگزاریم کسی کار ندارد اینطور نیست همین الان هم باید از صدتا فیلتر رد بشیم و تازه کلی هم مراقب باشیم ، حال نه تنها از دست ماموران بلکه از دست خانواده ، چون الان آنچنان برنامه ریزی شده که خانواده همون شدن یکی از معترضین  و مخالفین اصلی و این ارتباط آنقدر سخت شده که اگر یکی از ما به آن اقدام کنیم دیگه هیچی تو خونه میشیم کافر و بی دین و…………. .

کسری گفت : آقا شاهرخ به من نگاهی کرد و سعی میکرد تعجبش را پنهان کند اما نتوانست و چشمانش گرد شد و گفت این حرفها دیگه چیه من که باور نمیکنم بابا من با خانواده ام اون موقع مشکل داشتم اما کاری هم به من نداشتند فقط می پرسیدند هر کجا میخواهی بری بگو وبرو و بهمین دلیل من خودم بهشون میگفتم الان میخواهم برم مسابقه دنس و یا با بچه ها بریم شمال ، تازه خودشون هم میدونستند که من دوست هم دارم و فقط میگفتند مواظب باش و…….

کسری گفت : خنده ای کردم و گفتم دیدی پس دوران طلائی به اینجا هم رسیده اما شکلش عوض شده ، امروز به جای حکومت خود خانواده ها را در مقابل ما قرار داده اند ، ببین الان من برای پوشیدن لباسهام مشکل دارم چون انتخاب با آنها است من مدل روز را دوست دارم اما اونها …

آقا شاهرخ نگاهم میکرد فکر میکنم داشت مسائل را با خودش بررسی میکرد .. که گفتم الان باید ناک اوتش کنم گفتم آقا شاهرخ زمان شما به قول خودتون اویل انقلاب بود با مسئله حجاب برخورد چطور بود منظورم جامعه نیست خود خانواده اتون نگاهم کرد و گفت اون اوائل خیلی معمولی بود یعنی بعضی از فامیل حجاب داشتند و بعضی دیگه نه و فکر کنم زیاد هم مهم نبود . آماده شدم و گفتم میدونی الان این یک مسئله اصلی شده یعنی اگر حجاب مطابق نظر اونها نباشد اون فرد و یا خانواده دچار مشکل اساسی هستند اصلا» حتی نمیخواهنند فکر کنند زمانی بغیر از این بوده و مردم همه در کنار هم زندگی میکردند ، یعنی الان من اگر بخواهم روزی ازدواج کنم اولین مسئله همین است باید خانواده ای باشند که حجاب داشته باشند البته نه منظورم معمولی نه با تمام امکانات از مقنعه ، مانتو ضخیم ، شلوار ساده بلند و چادر و…

کسری گفت : آقا شاهرخ به یکبار انگار یاد جوانیهاش افتاده باشد با انگشتانش روی پایش شروع به بازی کرد و زمزمه کرد : امشب شب مهتابه ، عزیزم را میخواهم اگ.. عزیرم خوابه …….

لبخند میزد و میخواند شروع به رقص نشسته کرد و کلاهش را جابجا میکرد خنده ام گرفته بود اما خیلی باحال اینکار را میکرد صبر کردم تا خودش بگه چی شده دیگه از حرکت دادن دستاش و تکان دادن کلاه بر سرش عبور کرده بود و کمرش را هم به آرامی و نرم  جابجا میکرد ..  پاهاش هم دیگه در جابجائی بود . ..  ………….

آهنگش تمام شد و بی اختیار براش دستی زدم و دختر و پسری هم از کنارمون رد شدند اونها هم شروع به تشویق کردند و دختر خانم گفت آقا ایول و……………………………..

کسری گفت : آقا شاهرخ نفسش را تازه کرد و ادامه راحت شدم تا امروز فکر میکردم فقط هم دوره ای های من فقط جوانی را از دست دادند ولی انگار تا همین الان هم ادامه داره ، فکر کنم باز هم برم با خاطراتم حال کنم و یاد آنروزها را حفظ کنم ، ولی امروز صحبتهات نگاه دیگه ای به من داد که تا حالا اینطور ندیده بودم اینکه شاید امروز باید حتی نگاه خانواده ها را هم عوض کرد و……………….

کسری گفت :آقا شاهرخ به ساعتش نگاهی کرد و گفت امروز دیگه وقتم تموم شد و از جیب کتش گوشیش را در آورد تعجب کردم گوشیش از  اون گوشیهای بود که من هم دوست دارم تاچ  با حال ، نگاه من را که دید گفت من  تکنولوژی را دوست دارم …… شماره اش را داد و گفت : هر وقت دوست داشتی من هستم ….